هالیوود خیلی سریع آدم ها را فراموش می کند

 

مصاحبه با شین بلک کارگردان ماچ ماچ بنگ بنگ

 

یکی از میهمانان امسال جشنواره فیلم آنتالیا شین بلک بود، کسی با شنیدن نامش هر سینما دوستی بلافاصله به یاد اکشن های گران قیمت و در عین حال پرفروش دهه هشتاد و نود می افتد. او گران ترین فیلمنامه نویس این دو دهه بود، کسی که امضایش در پای فیلم هایی چون اسلحه مرگبار، آخرین پیشاهنگ، آخرین قهرمان اکشن و بوسه طولانی شب بخیر قرار دارد. حضور وی در این جشنواره به بهانه نمایش اولین فیلمی که خود کارگردانی کرده، فرصتی مغتنم بود تا درباره حضور موثرش در پشت فیلم های موفق این دو دهه و اثر تازه اش ماچ ماچ بنگ بنگ بنشینیم. مصاحبه ای را که خواهید خواند چکیده ای از سه ساعت گفت و گو با شین بلک است که به زودی به شکل یک کتاب چاپ خواهد شد.

 

با نوشتن اسلحه مرگبار در ١٩٨٧ گونه اکشن وارد دوره تازه ای شد، دوره ای که به اکشن های رفاقتی/ buddy action  معروف و به سرعت مردم پسند شد. چطور به فکر نوشتن چنین سناریویی افتادید؟

من و چند نفر از دوستانم یک گروه توی دانشگاه داشتیم. آن زمان جوان بودیم و ٢٤ ساعت بدون وقفه درباره فیلم ها صحبت می کردیم. یکی از آنها فرد دکر از دوستان بسیار نزدیکم بود. آن زمان ها یک فیلمنامه نوشته بود. وقتی آن را خواندم به نظرم به شکلی باور نکردنی خوب آمد. بی نهایت پیچیده و کاملاً اصولی پیش می رفت. وقتی آن را خواندم متوجه دو چیز شدم : اول قواعدش و دوم این که صحنه داخلی است یا خارجی، شبه یا روز. قصه دو رفیق بود و بهش گفتم خیلی دلم می خواد من هم یک همچی کاری بکنم. فرد آن موقع ها یک مدیر برنامه داشت. از او یک کار خواستم. یک قصه به من داد و اگر قصه خوبی هم بود، من از آن یک فیلمنامه مهمل نوشتم. یک قصه ترسناک بود که موقع جنگ ویتنام می گذشت. به محض تمام کردن آن را برای مدیر برنامه فرستادم، نخواست آن را بسازد؛ هنوز هم نمی خواد. ولی مرا به چند مدیر استودیو معرفی کرد. آنها هم به من گفتند که چند تا پروژه در دست دارند و اگر بخوام می تونم براشان کار کنم. صدها ملاقات انجام دادم و در نهایت کار روی اسلحه مرگبار را شروع کردم. چون دیگه خودم صاحب یک مدیر برنامه شده بودم و هالیوود خوب یا بد منو می شناخت. درباره این که buddy action را من اختراع کرده ام، ادعایی ندارم. اگر کمی به عقب برگردید می بینید که این نوع قصه ها با ٤٨ ساعت شروع شده بود. در آن فیلم نیک نولتی و ادی مورفی هم کارهایی را می کردند که من هم تقریباً سعی داشتم در اسلحه مرگبار انجام بدم.

 

دیدن ماچ ماچ بنگ بنگ مرا به یاد قصه های ریموند چندلر انداخت. اما در فیلم عناصر دیگر گونه نوآر هم وجود دارند. آیا موقع ساختن فیلم هدف تان نزدیک شدن به فیلم نوآر بود؟

در مورد فیلم نوآر شناخت زیادی ندارم. تریلرهای پر تعلیق را بیشتر دوست دارم، مخصوصاً فیلم های کارآگاهی را ... هر چند که بعضی از فیلم های کارآگاهی هم در رده فیلم های نوآر قرار می گیرند. نمی خواستم این فیلم خیلی شوخ و شنگ از آب دربیاد، اما رنگی بودنش اجباری بود. بنابر این کادرها را تا حد ممکن از رنگ اشباع کردم، بعد از فیلمبرداری سعی کردم رنگ ها را کم کنم. دیوید فینچر موقع ساختن هفت گفته بود" می خواستم یک اثر سیاه و سفید با فیلم رنگی بسازم" و در مرحله بعد از فیلمبرداری، فیلم را تا حد امکان کم رنگ کرده بود. من این قدرها جلو نرفتم، نخواستم به فیلم حال و هوای افسرده کننده ای بدهم. البته اعتراف می کنم که از تمامی شگردهای فیلم نوآر استفاده کردم، ولی نخواستم یک فیلم چندلری بسازم. وقتی به فیلم های دردسر حرفه من است یا بانویی درون دریاچه نگاه می کنید می فهمید که با یک فیلم چندلری روبرو هستید. می خواستم فیلمم یک قصه کارآگاهی باشد که در کالیفرنیا می گذرد، با کمی تفاوت و در واقع بهتره بگم متضاد و وارونه..

 

چرا ساختن فیلم این قدر طول کشید؟

به نظرم در هالیوود خیلی هم از من خوش شان نمیاد. کار اصلی من فیلمنامه نویسی بود. ولی وقتی یک فیلمنامه را تمام می کردم، خودم را خوشبخت احساس نمی کردم. نوشتن فیلمنامه یک دوره پر از درد و تنهایی است. بارها به کارتان نگاه می کنید و می گوید که خوب شد. اما بعد از مدتی وقتی دوباره بهش نگاه می کنید راضی نیستید. در ١٩٩٦ وقتی بوسه طولانی شب بخیر زمین خورد، یک هو همه غیب شان زد. کاری نمیتوانستم بکنم. به خودم گفتم می نشینم و یک فیلمنامه دیگر می نویسم. ولی بعدش فهمیدم خیلی خسته شده ام و دلم نمی خواد به نوشتن ادامه بدم. آن هم فیلم اکشن...

همین طوری شد که فکر کردم از گونه اکشن دور بشم و تصمیم گرفتم یک کمدی عاشقانه بنویسم. تقریباً یک سال بعد چیزی را که نوشته بودم به جیمز ال. بروکز نشان دادم و اون گفت" به نظرم خیلی داری به خودت فشار میاری و برای دور شدن از buddy action با هر چیزی ور میری. به محله چینی ها نگاه کن. یک فیلم اکشن نیست، اما یک تریلر جذاب و سرپاست و فقط با کنجکاوی بیش از حد قهرمان قصه پیش میره". کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی دلم می خواد یه هم چه چیزی بسازم. یک سال دیگر روی سناریو کار کردم. وقتی تمام شد به چند نفر نشانش دادم و بلافاصله همه درها به روم بسته شد. بعدش با جوئل سیلور برخورد کردم. فیلمنامه را خواند و پسندید.

 

حالا که صحبت از محله چینی ها شد بگذارید بگم که اواسط فیلم یکی از انگشت های هری لاکهارت قهرمان فیلم کنده می شه و تا مدتی طولانی او را با دست پانسمان شده در فیلم می بینیم. این مرا به یاد دماغ زخمی جک نیکلسون در محله چینی ها انداخت که اواسط فیلم زخمی می شود و رومن پولانسکی آن زخم را به شکل یک موتیف در می آورد. بریده شدن انگشت هری با این فیلم ارتباطی دارد؟

امان از دست شما منتقدها! باور کن اصلاً من به این فکر نبودم. در فیلمنامه دختر چند بار در را محکم می بندد. یکی از این دفعات انگشت رابرت داونی جونیور لای در ماند و زخمی شد. فکر کردم از آن به عنوان یک شوخی استفاده کنم. ولی باور کن بعضی چیزا اینجا(پس سرش را نشان می دهد) و ناخودآگاه شکل می گیره. همه چیز که نمی تونه این همه آگاهانه باشه!

 

آیا می شود گفت که میشله موناهان زن مرگبار-femme fatale- این فیلم است؟ اگر هست چرا ویژگی های خاص یک femme fatale را ندارد. وقتی این شخصیت را خلق می کردید واقعاً توی مغزتان چی می گذشت؟

می خواستم خیلی چیزها را برعکس کنم، عوض شان کنم. مثلاً آدم خشن فیلم یک همجنس گرا است. نخواستم موناهان هم یک زن مرگبار تیپیک باشد.اگر جدی به قضیه نگاه کنید می بینید که زنان مرگبار فیلم ها زیادی کلیشه ای و غیر واقعی هستند. موقع انتخاب بازیگر با چند هنرپیشه زن ملاقات کردم، همه شان ادای زن های سیگار به دست فیلم نوآر را در می آوردند. اما میشله این طوری نبود. حتی وقتی سیگار به دستش دادم باز هم می توانستم آن دختر کوچک درونش را ببینم. چون زن مرگبار لس آنجلسی دختری است که زخم های روحی زیادی خورده، نمی خواستم میشله توی فیلم زنی مثل بارب وایر از کار در بیاد. چون واقعی و انسانی نیست. در صورتی که وقتی از دهان میشله حرف های گزنده خارج می شوند، هم زمان می توانید در وجود او یک دختر ضعیف و احمق را هم ببینید. اصلاً خشن به نظر نمیاد.

 

قهرمانان فیلم مرتباً به یک نویسنده قصه های عامه پسند- pulp fiction- اشاره می کنند. آیا فیلم شما شباهت هایی به بافت آن قصه های جنایی دارد؟

کم و بیش، فیلم در واقع شباهت هایی به این کتاب ها دارد. در آن کتاب ها هم دو واقعه در یک جایی با هم تلاقی می کنند. آنها هم در فیلم بعد از مدتی چیزهایی شبیه به آن چه که در کتاب های گاس مه یر خوانده اند، سرشان میاد...

ولی خودمونیم به نظرم این فیلم از طرف بچه ها یا کاملاً باور می شه یا به نظرشان چاخان میاد. چون که این کتاب ها هم واقعاً چاخان هستند. نویسنده می گه " من اینها را به خاطر پول نوشتم. همه اش چرته" اما یک بچه این طوری فکر نمی کنه. در پایان فیلم هم هری وقتی دراز کشیده به شعبده بازی ایمان می آورد و بعد بلند می شه و تمام آن کارهای سخت را انجام می ده، چون باور کرده.

 

چطوری شد که تصمیم گرفتید تیتراژ شروع فیلم را به شکل انیمیشن بسازید؟

در فیلم های دهه ١٩٦٠ و ٧٠ از تیتراژ انیمیشن خیلی استفاده می شد. مثلاً به فیلم اگر می توانی مرا بگیر نگاه کنید. دنبال یک انیمشن مناسب برای آن قصه های عامه پسند معرکه بودم. می خواستم حال و هوای آنها را تا حد ممکن به بیننده منتقل کنه، در ضمن از فیلم هایی که تیتراژ انیمیشن دارند خوشم میاد.

 

آیا این همه سنگ انداختن جلوی پای شما موقع ساختن این فیلم در هالیوود ، با وجود این که فیلمنامه نویس موفقی هم بوده اید، یک رفتار پسندیده است؟

هالیوود خیلی سریع آدم ها را فراموش می کند. آخرین سناریویی که نوشتم بوسه طولانی شب بخیر بود، یعنی سال ١٩٩٤ و تازه دو سال هم طول کشید تا بسازندش. این طوری شد که آنها شروع به فراموش کردن من کردند. بعضی از مدیران استودیوها جوان و تازه کارند. وقتی اسلحه مرگبار به نمایش در آمد خیلی از آنها ده سال شون بود و مدرسه می رفتند. پس اصلاً براشون مهم نیست که تو کی هستی. برای کارگردان ها هم کار کردن با آنها راحت نیست. مثلاً این طوری با همدیگر صحبت می کنند" خوب این یارو توی سه سال گذشته چی ساخته؟ هیچی نساخته؟ پس ولش کن، یک کارگردان جوان پیدا کن. بذار ببینیم کونتین تارانتیونی بعدی کیه!"

 

پیداست فیلم های جنایی را دوست دارید و از طرف دیگر مشخصه که فیلم را یک سینما دوست واقعی ساخته، این اواخر فیلم های زیادی توسط عاشقان سینما ساخته شده، نظرتان درباره این فیلم ها چیه؟

به نظرم خیلی خطرناکه. صداقت گریز ناپذیره. صداقت چیزی است که انسان ها دوست دارند در وجود شما پیدا کنند. اما دنیای سینما بی خیال این حرف هاست. فیلم های استیلیزه زیادی ساخته می شوند، اما صداقت کم کم از فیلم ها ناپدید شده. وقتی درباره یک فیلم شروع به ساختن فیلم می کنید یک قدم از آدم های واقعی دور می شوید. اگر احساس صادق بودن را حفظ کنید ، بحث کردن از فیلم ها درون یک فیلم دیگر کار غلطی نیست. اما وقتی این کار را می کنید باید خیلی خونسرد باشید. مثلاً عین استیون اسپیلبرگ؛ ببینید چطور در فیلم هاش به شکلی کاملاً سینمایی به بعضی فیلمسازها ادای احترام می کند و بر عکس به وس اندرسون نگاه کنید! اصلاً دوستش ندارم، از خانواده تننبام اش متنفرم. خیلی فیلم بدی بود! خیلی ساختگی است. اصلاً واقعی نیست. بیش از اندازه هوشمندانه است و هی داد می زنه" فراموش نکن که این یک فیلمه".

 

لس آنجلس در فیلم های جنایی و نوآر آمریکایی نقش مهمی دارد. این شهر در فیلم شما چه جایگاهی دارد؟

لس آنجلس یک تکه خاک بی روح است. قصه های کارآگاهی عموماً در این شهر اتفاق می افتد. چون بین آدم هاش نزاکت، اخلاق و شرف خیلی رواج نداره. در برابر هر وضعیتی شما می توانید دو نوع برخورد ببینید، برخورد اخلاقی و برخورد لس آنجلسی... در پشت این برخورد دوم چیزهای کثیفی وجود داره. لس آنجلس یک بهشت دروغین است، در فیلم من هم همین طور نشان داده شده.

 

آیا به فیلم ساختن ادامه خواهید داد یا دوباره به سر کار فیلمنامه نویسی تان برمی گردید؟

فیلمنامه نویسی کاری است که مرا خیلی زجر می دهد. دلم می خواد چیزهایی را فیلمبرداری کنم که مرا به هیجان می آورد. دلم می خواد بخورم، بنوشم، بخوانم و فقط با فیلم سر و کار داشته باشم. بعد از این مجبورم کارگردانی کنم. می خوام چیزهای ترسناک بسازم. یک فیلم ترسناک، یک قصه کلاسیک اشباح یا جانوران عجیب، یک چیزی شبیه کارهای برام استاکر.