Radu Mihaileanu
اداره دنیا را به زن ها بسپارید!
مصاحبه با رادو میهائیلیانو کارگردان برو ، ببین و دگرگون شو
رادو میهائیلیانو در ایران کارگردان شناخته شده ای نیست، دلیل این اتفاق نه فقط کم کار بودن او بلکه یهودی بودنش است. سیاست رسمی ، اما اعلام نشده ای وجود دارد که دولت جمهوری اسلامی را قیم فلسطینی ها و دایه مهربان تر از مادر می داند و صهیونیسم و یهودیت را مترادف هم معنی می کند. طبیعی است که در چنین شرایطی نمایش هر فیلمی به نفع و حتی درباره یهودیان غیر ممکن است. چندین دهه است که به بهانه صهیونیسم ستیزی هر چه درباره فرهنگ، ادبیات و هنر قوم یهود وجود دارد نادیده گرفته شده است. از نویسندگان یهودی نوبل گرفته نیز چیز دندان گیری به فارسی ترجمه نشده و تنها یادگار سال های دور یهودی سرگردان اوژن سو ، تاریخ یهود حبیب لوی و قوم من ابا آبان است که باید به قیمت هایی گزاف از کتاب فروشان میدان انقلاب خریداری کنید و وای به حال مسلمان زاده ای که با این قوم آشنایی و رفاقتی به هم بزند! بگذریم.
رادو میهائیلیانو متولد ٢٣ آوریل ١٩٥٨ رومانی است و در سال ١٩٨٠ برای فرار از چنگ حکومت دیکتاتوری نیکلای چائوشسکو به فرانسه مهاجرت کرده است. در انستیتو سینماتوگرافی پاریس آموزش دیده و از ١٩٨٥ دستیار کارگردان یا کارگردان دوم فیلم های بسیاری چون تصمیم برای کشتن، سفید بودن چه خوبه!، بازگشت کازانووا و شبی در چهار راه بوده است. میهائیلیانو اولین فیلم بلند خود به نام خیانت را در ١٩٩٣ نوشته – با همکاری لورن موسار- و کارگردانی کرد و موفق شد تا جایزه C.I.C.A.E و جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره استانبول و جایزه اول جشنواره مونترال را به همراه سه جایزه دیگر- از جمله جایزه بهترین بازیگر مرد - را از آن خود کند. این فیلم که به مشکلات مردم رومانی تحت سلطه حکومت پلیسی چائوشسکو می پرداخت شهرتی بسزا برای او به ارمغان آورد، اما پنج سال طول کشید تا او دومین فیلم سینمایی خود را بسازد. میهائیلیانو در این فاصله فیلم تلویزیونی روز بخیر آنتوان را کارگردانی کرد و در ١٩٩٨ موفق شد تا بار دیگر با فیلم قطار زندگی توجه همه منتقدان و تماشاگران را به خود جلب کند. قطار زندگی درباره اهالی روستایی در رومانی بود که وقتی خبر نزدیک شدن نازی ها به گوش شان می رسد تصمیم می گیرند تا با خرید یک قطار و آراستن آن به شکل قطار اعزام یهودیان به اردوگاه های کار اجباری ، راهی فلسطین شوند. قطار زندگی به خاطر موضوع و پرداخت بدیع و انسانی اش توانست جایزه فیپرشی از جشنواره ونیز، جایزه منتقدان و تماشاگران جشنواره سن پائولو، جایزه تماشاگران جشنواره سندنس، جایزه تماشاگران جشنواره میامی، جایزه تماشاگران جشنواره همپتون، جایزه تماشاگران جشنواره سینمای جوان اروپای شرقی و جایزه بهترین فیلم خارجی دیوید دوناتللو را تصاحب کند.
میهائیلیانو در سال ٢٠٠٢ فیلم تلویزیونی دیگری به نام پیگمی های کارلو ساخت که در جشنواره نامور توانست جایزه هیئت داوران جوان را به دست آورد. آخرین فیلم او برو، ببین و دگرگون شو درباره قوم فلاشه- یهودیان اتیوپی- است که همواره به دلیل رنگ سیاه شان در سایه قرار گرفته اند. بسیاری از افراد این قوم در اوایل دهه هشتاد مورد اذیت و آزار قرار گرفتند . بسیاری ازفلاشه ها در سال ١٩٨٤ توسط موساد در عملیاتی به نام موسی مخفیانه از اردوگاه های سودان و اتیوپی خارج شده و به اسرائیل منتقل شدند. برو، ببین و دگرگون شو درباره یکی از کودکانی است که در جریان این عملیات به اسرائیل فرستاده شده و در آنجا بزرگ می شود. این فیلم برنده سه جایزه از جشنواره برلین ٢٠٠٥ و نامزد سه جایزه از آکادمی فیلم اسرائیل شده است. مصاحبه اختصاصی را که خواهید خواند به وسیله تلفن انجام شده است.
تا امروز فیلمی با موضوع یهودیان فلاشه ساخته نشده و در روزنامه ها و کتاب ها هم صحبت زیادی از آنها نمی شود. خود من فقط مطلبی در حد دو صفحه در خاطرات یکی از مامورین موساد درباره عملیات موساد خواندم)راه نیرنگ: ویکتور استروفسکی، انتشارات اطلاعات)،چطور به فکر ساختن فیلمی در این باره افتادید؟
در واقع همه چیز با یکی از تصادف های خوب زندگی ام شروع شد. در ١٩٩٩ که فیلم قبلی ام قطار زندگی برنامه افتتاحیه جشنواره فیلم های یهودی لس آنجلس بود، در ضیافت بعد از نمایش فیلم در کنار یک یهودی اهل اتیوپی نشستم. وقتی سرگذشت خودش و ماجراهایی را که بر سر یهودیان اتیوپی آمده بود، برای من تعریف کرد خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. از یک طرف داشت تعریف می کرد و از طرف دیگر، فکر می کنم به خاطر خجالتی که از اتفاق تراژیکی که به سرش آمده بود، بین هر دو جمله یک شوخی جا می داد. حرف هایش آن قدر روی من تاثیر گذاشت که تمام شب گریه کردم.
آیا هیچ شباهتی میان آن چه که آن مرد تعریف کرد و زندگی قهرمان فیلم تان، شلومو وجود دارد؟
آن مرد یهودی بود. مثل شلومو اصلیت مسیحی نداشت. تنها شباهت یتیم بودن هر دو بود. او هم مثل شلومو وقتی مجبور به فرار از اتیوپی شد، اجباراً تمامی اعضای خانواده را در پشت سرش جا گذاشت. وقتی برای تحقیق به اسرائیل رفتم، با بچه های یتیم زیادی که از خانواده خودشان هیچ خبری نداشتند، روبرو شدم. وقتی از لس آنجلس به پاریس برگشتم، شروع کردم به تحقیق درباره یهودیان اتیوپی، هر چه که پیدا می شد را خواندم و در پایان تحقیقات، این ماجرا برای من تبدیل شد به یکی از بزرگ ترین ترازدی های انسانی قرن بیستم. این طوری شد که تصمیم گرفتم درباره این موضوع یک فیلم بسازم و یک کتاب بنویسم. در حال حاضر هر دو کار را تمام کرده ام. کتابم در فرانسه منتشر شده و تا امروز به شش زبان هم ترجمه شده است. رمانی که به شکلی عمیق به یهودیان اتیوپی و انتقال آنها به اسرائیل در جریان عملیات موسی و مشکلاتی که به دنبال داشته می پردازد.
مسئله یهود در مفهوم گسترده آن به دو شکل در رسانه های امروز مرتباً حضور دارد. اول موضوعی که در فیلم قبلی تان قطار زندگی به آن پرداخته بودید یعنی هولوکاست - یهودسوزی توسط نازی ها - و دیگری مسئله فلسطین؛ وقتی که تصمیم گرفتید برو، ببین و دگرگون شو را بسازید می خواستید نشان بدهید که مسیله یهود فقط این دوتا نیست؟
تاریخ به خودی خود چیز بزرگ و پیچیده ای است. درون این عظمت نمی توانید مرتباً از یک چیز ثابت صحبت کنید. در عین حال می توانید به بحث درباره چیزهای مشخصی مربوط به یک موضوع واحد بپردازید، اما الزامی است که قسمت عمده وقت تان را به موضوعی معین که در کانون توجه تان قرار گرفته، اختصاص بدهید. کاری هم که من کرده ام تقریباً چنین چیزی است. در قطار زندگی روی هولوکاست و در این فیلم روی یهودی های اتیوپی تمرکز کرده ام. ولی همه اینها نباید به این معنی باشد که فقط درباره یهودی ها فیلم می سازم. اما درباره مسئله فلسطین... در واقع مسئله فلسطین هم در این فیلم وجود دارد. یکی از شخصیت های فیلم یورام- کسی که شلومو را به فرزندی قبول کرده –در شرکت کامپیوتری کار می کند و دوستی به نام مراد دارد که یک فلسطینی است. با فتح باب مذاکرات میان اسرائیلی ها و فلسطینی ها رابطه ای میان آن دو هم شکل می گیرد. اما بعد دوستی شان به خاطر سیاست های احمقانه طرفین به هم می خورد. صحنه دیگری هم هست، صحنه ای که من به آن خیلی اهمیت می دهم و آن موقعی است که شلومو به سربازی رفته و در درگیری ها حضور دارد. این صحنه به شکلی مستقیم تندروهای هر دو طرف و رفتار احمقانه آنها را نشان می دهد. اغلب تندروهای هر دو طرف که صاحب قدرت هستند، احمقانه رفتار می کنند چون متوجه چیزی که اکثریت می خواهد نیستند. به نظر من در هر دو طرف ،اکثریت تمایلی به جنگ ندارد. در نهایت هم مسئله غزه به شکلی واضح در فیلم به میان کشیده می شود. در اسرائیل ٧٢ در صد مردم طرفدار پایان دادن به جنگ هستند. در فلسطین هم وضع به همین منوال است. فقط در هر دو طرف تندروهایی که بر سر قدرت هستند از جنگ طرفداری می کنند و من همه اینها را در فیلم جا داده ام.
در اطراف شلومو کسانی چون والدین جدیدش که او را از اردوگاه پناهندگان نجات داده و مثل فرزند خودشان قبول کرده اند و یا قس امراه فرشته خو وجود دارند و همین باعث می شود که احساس کنیم در پشت فیلم نگاهی خوش بینانه وجود دارد و همین تماشای آن را سخت تر می کند. واقعاً فکر می کنید نجاتی چون شلومو برای دیگر کودکان هم ممکن است؟
ابتدا باید بگم که هنوز به زنده بودن اومانیسم و انسان ها ایمان دارم. از طرف دیگر در فیلم همان طور که آدم های خوب وجود دارند کسانی چون پدر تحصیل کرده اما نژاد پرست محبوب شلومو هم حضور دارند. در خانواده ناتنی شلومو هم شاهد هستیم که پدر خانواده وقتی شرایط برایش سخت می شود و نمی تواند موقعیت خودش را حفظ کند شروع به باختن خودش می کند. من فکر می کنم در زندگی همه چیز درون هم تنیده شده ، فقط سیاه و سفید نمی تواند باشد ، خاکستری هم وجود دارد. فکر می کنم انسان ها یک روز تمام پیش داوری ها، آلودگی ها، مرزها و درگیرهای قومی را رها خواهند کرد و منطقی خواهند شد و در خواهند یافت که زندگی یک هدیه است و کوشش خواهند کرد تا راه حل هایی برای این مشکلات پیدا کنند. شاید هم شلومو سمبل دنیاست. دنیا محتاج آن است که توسط زن ها اداره بشود. دنیا تا امروز به اندازه کافی توسط مردها اداره شده و مشکلات زیادی هم تجربه کرده است. وقت به تاریخ و جغرافیای سیاسی معاصر نگاه می کنید می بینید که در جاهایی که دیکتاتورها فرمانروایی می کنند ، یا جنگی در جریان است، زن ها در راس قدرت نیستند.
فیلم شما مثل یک مستند شروع می شود. گوینده ای اطلاعاتی همراه با نمایش عکس های از آفریقایی ها به ما می دهد. این کا رمی تواند باعث بشود که بیننده تصور کند درحال تماشای یک فیلم مستند است، یا بعد به این فکر بیفتد که داستانی را که شاهد آن بوده بر اساس اتقاقات واقعی ساخته شده است. چه نیازی بود که چنین حسی را به وجود بیاورید؟
مرحله نوشتن و پیش تولید پنج سال طول کشید چون می خواستم فیلم دقیقاً مطابق با حقایق تاریخی باشد. بعد از سفرهایی که به اتیوپی داشتم تصمیم گرفتم تا یک فیلم مستند بسازم و حقایق تاریخی را به آدم های دیگر منتقل کنم، از طرف دیگر می خواستم وجه داستان گونه ای هم به این حوادث بدهم. همین کار باعث شد تا فیلم را با دو هدف متفاوت و به شیوه ای بینابینی بسازم. در فیلم قسمت هایی وجود دارد که با دوربین روی دست فیلمبرداری شده و حس مستند گونه ای ایجاد می کند، این قسمت ها نشان می دهد که این ماجراها تخیلی نیست. هم زمان برای این که نشان بدهیم که شاهد یک قصه هستید صحنه های دراماتیکی هم وجود دارد. می توانید با قسمت ابتدایی فیلم مثل پرولوگ نمایشنامه های یونانی برخورد کنید. اکثر روشنفکران چیز زیادی درباره زندگی یهودیان اتیوپی نمی دانند. بدون صحنه های ابتدای فیلم هیچ کس متوجه نمی شود که چرا در آفریقا هستیم، چرا مادری که در اردوگاه است از پسر مسیحی خود می خواهد تا مثل یک یهودی رفتار کند. آن صحنه ها قبل از شروع داستان اطلاعاتی درباره حقایقی که قصه فیلم بر آنها بنا شده، ارائه می کند.
قصه زندگی شلومو را در فیلم، به شکل دوره های مختلف نشان داده اید.این نوع روایت عموماً شکلی اپیزودیک به فیلم می دهد، علت انتخاب این نوع روایت چی بود؟
این قصه از آغاز برای من بعدی حماسی داشت. چیزی که ما شاهد آن هستیم قصه بزرگ شدن شلومو است و من می خواستم این قصه را در مقاطع مختلف با تمرکز روی تنگناهای مختلفی که او تجربه می کند، روایت کنم. این برخورد اپیزودیک در نام فیلم هم وجود دارد. شلومو در کودکی از سرزمینی که در آن جا به دنیا آمده جدا می شود و به جایی می رود که برایش کاملاً نا آشناست. در جوانی با هویت تازه اش روی پای خودش می ایستد و در بزرگ سالی دکتر می شود و به کمک انسان هایی می شتابد که در موقعیت های سخت گرفتار شده اند.
فکر می کنم در دنیایی که زندگی می کنیم، مخصوصاً جوامع مدرن، مجبور هستیم هر روز از هویتی به هویتی دیگر پناه ببریم. در واقع میان هویت های مختلف مرتباً در حال حرکت باشیم. شلومو در چنین وضعیتی است، او برای زنده ماندن هویت خودش را در گذشته رها کرده و به راه افتاده و مجبور شده تا هویت تازه ای اختیار کند. امروزه انسان هایی که به طور فیزیکی هم از جایی به جای دیگر نمی روند، از طریق تلویزیون، اینترنت و کتاب ها این حرکت را تجربه می کنند. حتی اگر خودتان را در خانه حبس کنید گریز از این حرکت ممکن نیست.
با این شکل روایت طبیعی است که نتوانید همه مقاطع مختلف زندگی شلومو را نشان بدهید و بعضی ها را جا انداخته اید. آیا موقع ساختن فیلم لحظاتی پیش آمد که خودتان را از نقطه تمرکز فیلم دور ببینید؟
البته که این اتفاق افتاد. موقع نوشتن فیلمنامه سر این وضعیت مرتباً با تهیه کننده و سرمایه گذران فیلم بحث می کردیم. سر این که با تمرکز روی یک مقطع از زندگی شلومو هم می توانیم یک قصه تاثیر گذار بنویسیم. درنهایت به همان ساختار اپیزودیکی که صحبتش را کردیم رسیدیم و آن را برای چنین قصه ای مناسب تشخیص دادیم و نتیجه؛ فیلمی با ١٤٤ دقیقه زمان نمایش بود که از نطر تجاری مدتی طولانی به حساب می آید.
زمان ثابت خواهد کرد که درست انتخاب کردیم یا غلط ، اما تا این لحظه در جشنواره هایی که فیلم به نمایش درآمده با استقبال خوبی روبرو شده و جوایزی هم گرفته. در جاهایی هم که نمایش عمومی داشته در نوع خودش موفق بوده، از طرف دیگر تماشاگرانی هم بودند که فیلم به نظرشان طولانی آمده و فیلم را تا آخر تماشا نکرده اند.
شنیدم که قرار شده برای نمایش عمومی در آمریکا نسخه کوتاه تری هم تهیه کنید، صحت دارد؟
نه. این کار را نمی کنم. به من گفتند که اگر فیلم را برای نمایش عمومی در آمریکا و پخش جهانی کوتاه کنم، بهتر خواهد شد. ولی من قاطعانه این پیشنهاد را رد کردم. پخش کننده آمریکایی، نسخه کوتاه تری خواست و من بهشان گفتم اگر دلشان بخواهد می توانند خودشان این کار را بکنند. این اجازه را به آنها دادم، اما وقتی فیلم را تماشا کردند گفتند که ضرورتی در کوتاه شدن آن نمی بینند و فیلم را به شکل فعلی آن خریداری کردند.
به سوالم درباره ساختار اپیزودیک برمی گردم، در امتداد زندگی شلومو در دوره های مختلف موضوع های مختلفی مورد توجه قرار می گیرد. فکر نمی کنید که اگر روی یک تم محوری متمرکز می شدید بهتر می بود؟
به نظر من فیلم یک تم محوری دارد و آن هویت است. مسئله اصلی فیلم انتقال یک انسان از خاستگاه فرهنگی/اجتماعی خودش به جامعه ای با خصوصیاتی متفاوت است. به همین خاطر مشاجره و درک غلط در هر قسمت از فیلم به چشم می خورد. اما هدف فیلم عمیق تر کردن این مشاجره ها نیست، بلکه حل آنهاست. شلومو درمناظره ای که با یک جوان یهودی اسرائیلی درباره رنگ پوست حضرت آدم می کند، به این شکل جواب می دهد: این که پوست تن ما چه رنگی است، این که به کدام دین، نژاد یا زبان تعلق داریم هیچ اهمیتی ندارد، همه ما رنگ بدن مان یک سان است، در واقع ما همه به نوعی حضرت آدم هستیم.
وقتی به فیلمشناسی تان نگاه می کنم می بینم که در طول ١٢ سال فقط سه فیلم ساخته اید، آیا این انتخاب خودتان بود یا تاثیر شرایط ؟
نمی دانم، می توانم بگویم سرنوشت، اما قطعاً انتخاب من نبوده، چون توان آن را داشتم که هر روز فیلم بسازم. شاید کمی کند باشم، شاید هم ساختن فیلم در زمانه ای که این همه فیلم تولید می شود بی معنی به نظرم بیاید. هر هفته در فرانسه ١٨ فیلم تازه اکران می شود. در چنین وضعیتی فقط فیلمسازی برای من کافی به نظر نمی رسد. سفر و آشنا شدن با انسان ها، خواندن و نوشتن را هم دوست دارم. من در کنار این سه فیلم ، دو فیلم تلویزیونی هم ساخته ام. من زیاد می نویسم، اما خیلی از آنها به خاطر این که به دلم نمی چسبد، روانه سطل آشغال می شوند.
فکرکرده اید که روزی در رومانی فیلمی بسازید؟
البته. حتی می توانم بگویم که خیلی دلم می خواسته همه فیلم هایم را در رومانی ساخته باشم. در آنجا دوستان بسیار زیادی دارم و خودم را در خانه ام حس می کنم. از طرف دیگر در آفریقا هم خودم را در خانه حس می کنم، اما جایی که در آن جا زندگی می کنم فرانسه است و آن جا را هم خانه خودم می دانم. تنها گذرنامه ای که دارم گذرنامه فرانسوی است. ٢٥ سال است اینجا زندگی می کنم ،اما لهجه دارم و بیشتر از این که فرانسوی باشم رومانیایی هستم. وقتی هم به رومانی می روم به خاطر لهجه ام همه به من می گویند فرانسوی. همه این ها به کار من یک یهودی هم هستم. اماهیچ کدام این ها عین خیالم نیست، هر کدام از اینها فقط شخصیت مرا غنی تر می کند. احساس می کنم دو رگه یا حتی چند رگه هستم. به نظرم من هم مثل شلومو هستم.