مانند دهۀ شصت جسور نیستیم

 

مصاحبه با داگور کاری کارگردان اسب سیاه

 

داگور کاری پتورسون در ١٢ دسامبر ١٩٧٣ در پاریس متولد شد. والدین اش ایسلندی بودند و او در سه سالگی همراه آنان به ایسلند بازگشت. پدرش پتوئر گونارسون نویسنده مشهور ایسلندی بود. داگور در ١٩٩٩ از مدرسه ملی سینمایی دانمارک فارغ التحصیل شد. فیلم پایان نامه اش – تعطیلی از دست رفته– در جشنواره های مختلف بین المللی به نمایش در آمد و بیش از ١١ جایزه را کسب کرد.

داگور اولین فیلم بلندش نویی زال را در سال ٢٠٠٣ نوشت و کارگردانی کرد. موسیقی فیلم نیز ساخته خودش بود. نویی زال موفق به کسب جایزه کارگردانی از جشنواره ادینبورو، جایزه فیپرشی و بهترین فیلم نوردیک از جشنواره گوته بورگ، بهترین فیلمنامه و کارگردانی از جشنواره Edda، نشان افتخار از جشنواره ترانسیلوانیا و جایزه مووی زون از جشنواره روتردام شد.

دومین فیلم بلند او اسب سیاه[٢٠٠٥] نیز تاکنون موفق به شرکت در جشنواره های متعدد و نامزدی های فراوان و کسب جوایز سوسن نقره ای از جشنواره بروکسل، بهترین فیلمنامه و کارگردانی از جشنواره Edda شده است.

نویی زال که در سال ٢٠٠٤ به هنگام پخش گسترده جهانی از سوی تماشاگران و منتقدان بسیار مورد پسند قرار گرفته بود در شهری کوچک و پوشیده از برف می گذشت، کاری اینک در دومین فیلمش دوربین را به سوی شهری بزرگ چرخانده، اما این بار نیز حاصل کارش اثری مالیخولیایی است. در نویی زال او به ما نشان داد که زندگی در شهر کوچکی پوشیده از برف و یخ در ایسلند چگونه چیزی می تواند باشد. با این فیلم کارگردانی را کشف کردیم که با شوخ طبعی خاصی مانند جیم جارموش و آکی کائوریسماکی فیلم می ساخت و اینک در اسب سیاه با هنرمندی روبرو هستیم که ارادتش به فرهنگ و سینمای دهه ١٩٦٠ اروپا را به نمایش گذاشته است. یک فیلم سیاه و سفید که ما را به سفر درون شهری دعوت می کند که ساکنانش روح خود را گم کرده اند.

 با کارگردان برجسته سینمای ایسلند با تلفن گفت و گویی انجام داده ایم که تقدیم علاقمندان سینما می شود. او در این مصاحبه از چگونگی مدرنیزه شدن سریع ایسلند و در نتیجه تهی شدن و بی معنی شدن احساسات انسان ها سخن می گوید. چیزی که در هر دو فیلم او به شکلی محسوس به چشم می خورد و حکایت از نگرانی وی از این وضعیت دارد.

 

دو سال بعد از نویی زال با یک فیلم سیاه و سفید برگشته اید. چرا اسب سیاه را به شکل سیاه و سفید فیلمبرداری کردید؟

دلایل زیادی دارد. قبل از این که هر تصمیمی درباره فیلم بگیرم، در ذهنم یک فضای مشخص وجود داشت. چیزی که در فیلم های دهه ١٩٦٠ اروپا یافت می شود، می خواستم به آن حال و هوای کمی ناپخته، خالص، آزاد و سبکبالانه دست پیدا کنم. خواستم با سیاه سفید فیلمبرداری کردن اسب سیاه ارادت و احترام خودم را نسبت به فیلم های این دوره ، که اغلب سیاه و سفید بودند، ابراز کنم. وقتی شروع به کار روی قصه کردم متوجه شدم که همه ارجاع های من به فیلم ها و عکس های سیاه و سفید بوده . در نتیجه متوجه شدم که سیاه و سفید ساختن این فیلم می تواند بهترین تصمیم ممکن باشد.

 

آیا قصد داشتید با این کار به موج نو سینمای فرانسه هم ادای احترام کنید؟

در واقع یک فیلم در ذهنم وجود داشت. همیشه یک چیزهایی شما را تحت تاثیر قرار می دهد، اما عموماً منبع اصلی الهام تان پنهان می ماند. در اسب سیاه سعی کردم به منبع الهام واقعی خودم وفادار بمانم و آن را آشکارا به نمایش بگذارم. این فیلم مذکر، مؤنث[١٩٦٦] ژان لوک گودار است.

 

در نویی زال سعی کردید با استفاده از رنگ های سرد و کم فروغ فضایی کلاستروفوبیک از شهری کوچک در محاصره کوه های پوشیده از برف خلق کنید. اسب سیاه در شهری بزرگ می گذرد. آیا می شود گفت که از فیلمبرداری سیاه و سفید برای مالیخولیایی تر و بسیار نوستالژیک تر نشان دادن فضای شهر استفاده کرده اید؟

به نظر من موقع ساختن فیلم، خلق دنیای خاص آن فیلم بسیار اهمیت دارد. چیزهایی که در فیلم می بینیم شبیه به واقعیت های اطراف ما به نظر می آیند، اما در واقع فرق دارند. بازی با رنگ یا کار در مکان هایی که قبلاً هیچ فیلمی در آن جا ساخته نشده به کارگردان ها در ساختن این جهان اختصاصی کمک می کند. اما کپنهاگ شهری است که همه می شناسند. من هم برای این که کپنهاگ فیلم با کپنهاگ واقعی تفاوت داشته باشد، آن را سیاه و سفید فیلمبرداری کردم. اما همان طوری که گفتید قصد ساختن فضایی نوستالژیک را هم داشتم. در عکس های سیاه و سفید یک حال و هوای غمگنانه وجود دارد که احساس در گذشته بودن را القا می کند.

 

در اسب سیاه عناصر دیداری و تماتیک پایان سال های ٦٠ و اوایل دهه ١٩٧٠ وجود دارد. چه چیزی در این دوره شما را به خود جلب می کند؟

برای من زبان سینما هیچ وقت مثل دهه شصت آزاد و جسور نبوده. هرگز نتوانستم درک کنم که چطور بعد از یک چنین دوره ای سینمایی مکانیکی، محافظه کار و ملال آور توانست اوج بگیرد. در آن دوره که کارگردان های فقط برای روایت قصه هایشان به فیلم نزدیک می شدند ، بی اعتنا به ساختار سه پرده ای و سینمایی موجود می رفتند و فیلم هایشان را می ساختند. برای جسارت و بی اعتنایی شان خیلی اهمیت قایل هستم، این برای من افسون کننده است.

 

مقاومت دانیل برای هم آهنگ نشدن با زندگی اجتماعی یا آور تفکر نسل دهۀ ١٩٦٠ و محیط آزادانه آن است. مثل این که دانیل شخصیتی متعلق به آن دوران است.

بله، درست است. اتومبیلی که سوارش می شود، متعلق به دهه ٦٠ است، دیوار نوشته هایش شبیه به کارهای گرافیکی آن دوره است و چیزهای دیگر... ولی نمی توانم بگویم که شخصیتی کاملاً متعلق به دهه ٦٠ یا هیپی است، اما یقیناً متعلق به دورانی نیست که در آن زندگی می کند. او نمی تواند با هیچ چیز ارتباط برقرار کند و درون خلایی که ساخته زندگی می کند. فولکس واگنی که استفاده می کند مثل یک محفظه او را از دنیای بیرون جدا می کند.

 

در شهر کوچک نویی زال هیچ کاری برای انجام دادن وجود نداشت. در شهر بزرگ اسب سیاه کارهای زیادی هست، اما باز هم شخصیت اصلی به امید رهایی عاشق دختری می شود که در یک مغازه می بیند. آیا عشق را راهی برای فرار از ملال زندگی می دانید؟

قبلاً این طوری فکر نکرده بودم، اما بله، فکر می کنم می توانیم این طور هم برداشت کنیم. به نظر من عشق، مثل یک خیال می تواند خطرناک باشد. از طرفی تبدیل خیال به واقعیت یک چیز فوق العاده است، از طرف دیگر غم انگیز است، چون که دیگر خیال نیست. درباره عشق هم این چیزها صادق است. بودن با کسی که عاشق اش هستید معرکه است، اما دیگر نمی توانید درباره او خیال پردازی کنید و این غم انگیز است.

 

کسالت بار بودن زندگی شهری و تم فرار را در یکی دو فیلم ایسلندی دیگر- مثل سرزمین زیبا/Niceland فردریک تور فردیکسون- هم دیده ام. آیا می توانم بگویم که تم فرار در میان کارگردان های ایسلندی مشترک است؟

ایسلندی ها تا دهه ١٩٢٠ در کلبه زندگی می کردند. مدنیّت و صنعتی شدن خیلی سریع به این جا پا گذاشت. نمی توانم بگویم که با این تغییر کنار آمده ایم، چیزهایی هست که خیلی سریع به وقوع پیوسته و در کنارشان خلاء و احساس بی هویتی را هم همراه آورده است..

 

در اسب سیاه پدری افسرده و متمایل به خودکشی و جوانی که نمی تواند با جامعه هماهنگ بشود را می بینیم. اما به شکلی طنزآمیز همین جوان به جایی می رسد که باید تصمیم بگیرد که برای خود خانواده ای دست و پا کند یا نه. فیلم تماشاگر را وادار به همذات پنداری با هر دو شخصیت می کند. خود شما با کدامیک همذات پنداری می کنید؟

به نظر من همذات پنداری همزمان با دو شخصیت فیلم خیلی مهم است. خیلی از تماشاگران با قاضی متمایل به خودکشی در صحنه بازجویی در فرودگاه می توانند ارتباط برقرار کنند. خیلی از ماها ، حتی برای یک لحظه هم که شده به این فکر کرده ایم که" اگر سوار این هواپیما نه، سوار یکی دیگر بشوم چی می شه؟"

 

چرا فیلم با صحنه دزدی قاضی که از دید دوربین های امنیتی نشان داده می شود، تمام می شود؟

چون که قاضی تصمیم خودش را گرفته و همه چیز را رها کرده تا زندگی تازه ای شروع کند. از نگاهی دیگر لحظه ای است که نیست می شود. او در این هویت کسی را که درباره انسان ها قضاوت و آنها را مجازات کرده، از خود دور کرده و خودش هم مرتکب یک جرم می شود. وقتی به طرف دوربین ها دست تکان می دهد، در واقع با زندگی پیشین خودش هم وداع می کند.

 

در فیلم حال و هوای شمال اروپا وجود دارد، اما از طرفی می توان آن را فیلمی بی زمان و بی مکان هم خواند. آیا نبود احساس تعلق در شخصیت هایتان یک عنصر هستی گرایانه[اگزیستانسالیستی] است، یا به  خود مکان بستگی دارد؟

می توانم بگویم که هستی گرایانه و شخصی است. وقتی درباره اروپای شمالی حرف می زنیم ، کلی گویی نمی تواند زیاد مقرون به حقیقت باشد. ما با انسان هایی که در جوار ما زندگی می کنند تفاوت های زیادی داریم، پس چطور می توانیم در مورد یک منطقه بزرگ از دنیا حرف های گنده گنده بزنیم. به نظر من این فقدان احساس تعلق بیشتر با من و سوال هایی که از خودم پرسیده ام ربط دارد.

 

در اسب سیاه فقط یک صحنه رنگی وجود دارد، صحنه ای که شخصیت دانیل به نوعی در آن کالبدشکافی می شود، مثل نویی که مرتباً در حال نگاه کردن به یک عکس از ساحلی با درخت های نخل خیال پردازی می کرد...

این یک شباهت بسیار زیبا میان دو فیلم است. شخصیت اصلی فیلم در یک لحظه می تواند به خارج از دنیای فیلم نگاه کرده و چیزهای بزرگ تری را مشاهده کند. در واقع تصویر ساحلی پر از نخل یک تصویر کلیشه ای از احتمالاتی است که می تواند وجود داشته باشد.

 

موسیقی فیلم های تان را با همکاری گروه Slowblow می سازید، آیا به نظر شما سینما و موسیقی هنرهایی هستند که همدیگر را کامل می کنند یا کاملاً با هم متفاوت هستند؟

به نظر من همدیگر را کامل می کنند، مخصوصاً در زمانه ما. چون آهنگسازی یا تدوین فیلم پشت کامپیوتر شبیه همدیگر است. امروزه می توانید تدوین فیلم را در نیم ساعت به یک آهنگساز آموزش بدهید، عکس این قضیه هم صادق است.  نزدیکی این دو شاخه از هنر به همدیگر بسیار جالب است.