Terry George
در نزدیکی شما اتفاق افتاد
مصاحبه با تری جورج کارگردان هتل رواندا
تری جورج متولد ایرلند شمالی است. در ١٩٧١ زمانی که نوجوانی بیش نبود به دلیل مظنون بودن به عضویت در ارتش جمهوری خواه ایرلند دستگیر و به شش سال زندان محکوم گردید. در ١٩٧٨ از زندان آزاد شد و در ١٩٨١ به نیویورک مهاجرت کرد. از ١٩٨٥ با نوشتن نمایشنامه تونل، درامی بر اساس تجربیات دوره زندان خود، وارد دنیای تئاتر شد.
کارنامه سینمایی او با نوشتن فیلمنامه به نام پدر- جیم شریدان- در سال ١٩٩٣ و کمک در ساخت آن آغاز می شود. جورج با این نوشتن فیلمنامه این فیلم بر اساس ماجرای واقعی زندگی گری کانلون باعث شد تا بسیاری از مردم جهان به آن چه در ایرلند شمالی می گذرد توجه کنند.
سه سال بعد جورج اولین فیلمش پسر بعضی مادرها یا پسران و مبارزان را با موضوع اعتصاب غذای گروه بابی ساندز در ١٩٨١ نوشته و کارگردانی کرد. در ١٩٩٧ بار دیگر فیلمنامه ای برای جیم شریدان به نام مشت زن نوشت. او با تمرکز بر معضلات سیاسی مردم ایرلند شمالی نشان داد که یک فیلمساز سیاسی است و اینک آخرین کارش هتل رواندا باعث شد تا هم چون آثار پیشین اش توجه بسیاری از مردم جهان به حادثه ای جلب شود که هیچ اطلاعی از آن نداشته اند.
ماجراهای فیلم هتل رواندا در در مرکز قاره آفریقا می گذرد و قصه یک نسل کشی صد روزه در سال ١٩٩٣ است که افراد قبیله هوتو به تلافی ترور رئیس جمهوری که ظاهراً قصد داشت تا برای همیشه میان قبایل توتسی و هوتو صلح ایجاد کند، نزدیک به یک میلیون نفر از افراد قبیله توتسی قتل عام کردند. شخصیت اصلی فیلم مردی به نام پل روسسه باگینا یک مدیر هتل هوتو تبار است که ١٢٠٠ توتسی را در هتل پناه می دهد و از این طریق جان آنها را نجات می دهد. هتل رواندا امسال کاندید ١١ جایزه اسکار برای بهترین بازیگر نقش اول زن و مرد و بهترین فیلمنامه بود. لازم به ذکر است که این مصاحبه به وسیله تلفن انجام شده است.
چه چیزی باعث شده تا حوادث ایرلند شمالی سهم عمده ای از کارنامه سینمای تان را به خودش اختصاص بدهد؟
من در بلفاست بزرگ شده ام و در آن دوران سر پر شوری داشتم. بی عدالتی های زیادی دیدم، انسان های بیگناه زیادی را دیدم که روانه زندان شدند. وقتی ماجرای گری کانلون را شنیدم به این نتیجه رسیدم که او به نوعی می تواند نماینده آن انسان های بیگناه باشد. دلم می خواست کاری کنم که از ماجرای او همه دنیا باخبر بشوند. بنابر این می توانم بگویم که تجربه شخصی و درونی خود را به دنیای پیرامون خودم منتقل کرده ام.
چطوری با جیم شریدان آشنا و همکار شدید؟
در دهه ١٩٨٠ من در نیویورک زندگی می کردم. سال ١٩٨٨ نمایشنامه ای درباره فرار از زندان نوشتم و جیم شریدان مدیر تئاتری بود که این نمایشنامه در آنجا اجرا شد. جیم هم کارگردان آن بود و هم نقش اول نمایشنامه را بازی کرد. بعد از پایان اجرا جیم برای ساختن پای چپ من به ایرلند رفت و من در غیاب او مدیر تئاتر شدم. آشنایی ما از همین جاها شروع شد. بعد از پایان فیلمبرداری پای چپ من جیم و من شروع به کار روی فیلمنامه به نام پدر کردیم.
به نظرتان فیلم هایی که درباره اوضاع سیاسی ایرلند شمالی نوشته و کارگردانی کرده اید، تغییری در اوضاع داده یا خیر؟
فیلم های من در آن دوره باعث شد تا آدم ها، به خصوص سیاستمداران درباره ایرلند موضع شفاف تری بگیرند. تصویر کردن دقیق و مفصل حوادث ایرلند سبب شد تا زمینه برای وساطت سیاستمدارانی مثل بیل کلینتون میان طرف های درگیر آماده بشود.
در نوشتن فیلمنامه جنگ هارت سهیم بودید، اما این فیلم در نگاهی عمومی به کارنامه تان با بقیه فیلم ها همخوانی ندارد، چرا؟
فیلمنامه را از کتاب جان کاتزنباخ اقتباس کردم که قصه یک محکوم بود که از زندان فرار می کند. یعنی باز درباره یک زندانی و بی عدالتی که در حق او روا داشته اند، چیزهایی که درباره آنها شناخت دارم. ولی فیلمنامه ای که من نوشتم بعداً دچار تغییرات عمده ای شد و شکل کاملاً متفاوتی به خودش گرفت. به خاطر این که یک فیلم هالیوودی بود. حرف هایی که می خواستم بگویم، فقط یکی از چیزهایی بود که از بین رفت. تغییرات آن قدر زیاد بود که نقش اصلی که کالین فارل آن را بازی می کرد یعنی ستوان هارت کمرنگ شد و قصه روی سروان مک نامارا که بروس ویلیس بازی می کرد متمرکز شد.
آیا بین حوادثی که در هتل رواندا شاهد آن هستیم و اتفاق هایی که در کشورتان افتاده شباهتی می بینید؟
وقتی برای اولین بار به رواندا رفتم، شرایط حاکم و فاصله موجود میان قبایل توتسی و هوتو را بسیار شبیه به وضعیت پروتستان ها و کاتولیک های ایرلندی دیدم. طبیعی است که جنگ رواندا بسیار وحشیانه تر از درگیری های ایرلند بود، صحبت بر سر یک نسل کشی است. با این حال شباهت های زیادی به چشم می خورد. من درباره این دو کشور و باورهای دو گروه متخاصم و زمینه های این کشتار تحقیقات مفصلی انجام دادم و متوجه شدم که سیاستمداران از ترس مردم برای تحریک طرفین سوءاستفاده کرده اند.
فکر تبدیل ماجرای قتل عام در رواندا به فیلم چطور به ذهن تان خطور کرد؟
دلم می خواست فیلمی درباره وضعیت واقعی آفریقا بسازم . در فیلم های هالیوودی تمامی حقایق موجود نادیده گرفته می شود و فقط قاره ای دیده می شود که پر از مناظر و حیوانات اگزوتیک است . وقتی روی فیلمنامه ای درباره جنگ داخلی لیبی کار می کردم، شروع کردم به گشتن دنبال قصه ای واقعی درباره آفریقا. بعد از آن فیلمنامه کایر پیرسون درباره پل روسسه باگینا به دستم رسید. این فیلمنامه به من هر چه را که درباره ماجرای پل لازم داشتم به من داد و این فرصت را به من هدیه کرد تا فیلمی درباره بزرگ ترین نسل کشی پایان قرن بیستم بسازم.
پیدا کردن منابع مالی برای فیلم به شدت سیاسی سخت بود، مگر نه؟
همه استودیو های هالیوودی که جریان اصلی فیلمسازی در دستان آنهاست فیلمنامه را پسندیدند، اما هیچ کدام حاضر به سرمایه گذاری نشدند. چون به شکست مالی فیلمی درباره آفریقا ایمان داشتند. به همین دلیل من این فیلم را با تهیه کنندگان مستقل ساختم.
قبل از نوشتن به نام پدر با گری کانلون مصاحبه کردید، شنیدم که برای ساختن هتل رواندا هم با پل روسسه باگینا مصاحبه کرده اید. برای بیرون کشیدن قصه از میان خاطرات این آدم ها چطور با آنها ارتباط برقرار می کنید؟
عموماً ماجراهایی که آدم ها تعریف می کنند به شکل کرونولوژیک است و ترتیب ساده ای دارد. اما چیزی که برای من اهمیت دارد تغییرات درونی و حسی شخصیت ها در هنگامه حوادثی است که از سر گذرانده اند. وقتی با هر دو نفر مصاحبه می کردم، سعی کردم تا این لحظات را کشف کنم. من برای فهمیدن این موضوع و درک آن چه که درون انسان ها رخ می دهد وقت زیادی صرف گفت و گو با آنها می کنم. مثلاً برای پدر کانلون لحظه خیانت به ارتش جمهوری خواه ایرلند و برای پل لحظه ای که به همسرش اعتراف می کند که می خواسته برای فرار به کسی رشوه پرداخت کند، لحظاتی هستند که من به دنبال آنها هستم.
دان چیدل بازیگر نقش پل چطوری وارد پروژه شد؟
وقتی با پیرسون روی فیلمنامه کار می کردیم، می دانستم کسی که دنبالش هستم دان چیدل است. من از دوستداران بازی او هستم. می دانستم وقتی نقشی را بازی می کند کاملاً در قالب آن نقش فرو می رود. وقتی فیلمنامه تمام شد با هم قرار ملاقاتی گذاشتیم و او خیلی تحت تاثیر قصه قرار گرفت. اگر این فیلم یک محصول هالیوودی بود احتمالاً نمی توانستم حضور او را در این فیلم تثبیت کنم. اما خوشبختانه چیزی که همه ما دنبالش بودیم اتفاق افتاد.
هتل رواندا را در محل هایی که قتل عام صورت گرفته فیلمبرداری کرده اید، آیا این وضعیت شما و اعضای گروه را تحت تاثیر قرار داد؟
به خاطر این که با بودجه محدودی کار می کردیم، باید فیلمبرداری خیلی به سرعت انجام می شد و به همین علت در حین فیلمبرداری وقتی برای ایستادن و احساساتی شدن پیدا نکردیم. ولی وقتی فیلمبرداری تمام شد و فیلم را به شکل نهایی آن با هم تماشا کردیم، همه از نظر احساسی به شدت تحت تاثیر قرار گرفتیم.
در فیلم از زبان سرهنگ الیور(نیک نولتی) می شنویم که نیروهای سازمان ملل حافظ صلح هستند نه ایجاد کننده صلح، آیا فکر می کنید وظیفه سازمان ملل ایجاد صلح در این کشورهاست؟
دقیقاً. به نظرم دیگر زمان آن فرا رسیده که سازمان ملل نقش صلح ساز را برای انسان هایی که زندگی عادی شان توسط صاحبان زمین یا سرداران جنگ از میان رفته، بازی کند. فکر می کنم که وقت آن شده که نیروهای سازمان ملل به جای ایستادن پشت سیم های خاردار و انجام ندادن هیچ کاری تبدیل به یک نیروی پلیس بین المللی شوند.
هدف تان از نوشتن و ساختن درام های سیاسی چیست؟ آیا فقط آگاهی دادن به تماشاگران است؟
ابتدا آگاهی دادن به تماشاگران درباره موضوعاتی که تا قبل از آن چیزی درباره شان نشنیده اند و سپس حس کردن عمیق این موضوعات. به جای این که آنها را با یک پیام سیاسی سر راست تغذیه کنم، فیلم هایم را از زاویه دید انسان هایی که در مرکز آن حوادث قرار گرفته اند می سازم و به این وسیله به تماشاگر اجازه می دهم تا خودش درک کند و تصمیم بگیرد.
پرفروش شدن و محبوب شدن فیلم های سیاسی بسیار سخت است، اما فیلم های شما به این مرتبه رسیده اند، چطور موفق به ایجاد چنین موقعیتی شده اید؟
هرگز فراموش نمی کنم که اولین هدف یک فیلم سرگرم کردن تماشاگر است. تماشاگر وقتی پول می دهد و دو ساعت در تاریکی می نشیند باید با استفاده از همذات پنداری با شخصیت های فیلم از خطرهایی که آنها را تهدید می کند متاثر شده و به هیجان بیاید. برای نگاه داشتن او در سالن لازم است تا او را با قصه درگیر کنید. اگر موفق به نگاه داشتن او در سالن نشوید ، آنها می روند و فیلم دیده نمی شود و در نتیجه قصه سیاسی که تعریف کرده اید شانس دیده شدن را از دست می دهد.
در سینمای معاصر روش های روایتی متفاوت و زیادی وجود دارد. مثلا در سینمای انگلستان یک طرف گای ریچی و دنی بویل قرار دارد ودر طرف دیگر کسانی چون کن لوچ؛ این کارگردان ها را که سبک های روایتی متفاوتی دارند چطور ارزیابی می کنید؟
من این تفاوت ها را مولود پیشرفت های تکنولوژیک می دانم. زمینه ای که تکنولوژی پدید آورده به کارگردان ها این اجازه را می دهد تا شکل های جدید روایی را تجربه کنند. اما چیزی که برای من مهم است درست روایت کردن قصه است، البته این به معنی دوست نداشتن روش های تازه برای روایت قصه نیست.مثلاً نوع روایت تارانتینو یا گای ریچی و نحوه استفاده شان از دوربین برای تعریف قصه را دوست دارم و فکر می کنم وجود این نوع روایت های متفاوت ضروری است.
درباره پروژه جدید تان صحبت کنید؟
قصه در هارلم اتفاق می افتد و درباره یک فروشنده هروئین است که در فاصله سال های ١٩٦٠ و ١٩٧٠ به بزرگ ترین فروشنده مواد در غرب آمریکا تبدیل می شود و یک امپراطوری به راه می اندازد. در این فیلم هم مثل هتل رواندا با دان چیدل که، بازی اش روی من خیلی اثر گذاشته ، کار می کنم.