بازیگران منبع الهام من هستند

 

مصاحبه با برتران بلیه

 

برتران بلیه که امروز به عنوان یکی از صاحب سبک ترین کارگردان های سینمای فرانسه به شمار می رود، متولد ١٤ مارچ ١٩٣٩ بولونی-بیانکور است. پدرش برنار بلیه یکی از بازیگران کهنه کار فرانسه بود که نیم قرن حضور مستمر در آثار مطرح سینمای آن کشور داشت. بلیه از ١٩ سالگی با دستیار کارگردانی جان بری در فیلم مامبو وارد دنیای فیلمسازی شد. چند سالی را با دستیاری ژرژ لوتنر، ژان دلانوی و کریستین ژاک گذراند و تجاربی عملی در زمینه فیلمنامه نویسی و ساخت فیلم به دست آورد. در ٢٤ سالگی با ساختن فیلم مستند داستانی کوتاه هیتلر، اسمش را هم نشنیده ام و دریافت جایزه نقره جشنواره لوکارنو کارنامه مستقلی برای خود رقم زد. سه سال بعد اولین فیلم داستانی کوتاه خود به نام شکلک[La Grimace] را با شرکت ژان پرن ساخت. در ١٩٦٧ اولین فیلم بلندش به نام اگر یک جاسوس بودم را با شرکت پدرش کارگردانی کرد. این فیلم که یک تریلر/درام خوش ساخت بود، نظر مردم و منتقدان را جلب کرد و آغازی اطمینان بخش را برای بلیه رقم زد. شهرت بین المللی با دومین فیلم بلندش Les Valseuses [١٩٧٤] به سراغش آمد. در این فیلم فوجی از هنرپیشگان مطرح سینمای فرانسه مانند ژرار دپاردیو، پاتریک دواره، میو میو، ژان مورو، ایزابل هوپر و بریژیت فوسی بازی می کردند و برخی از آنها مانند دپاردیو تبدیل به پای ثابت فیلم های بعدی بلیه شدند. اولین موفقیت مشترک بلیه و دپاردیو در عرصه بین المللی دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی در سال ١٩٧٨ برای فیلم کمدی/درام و عاشقانه دستمال گردنت را باز کن بود. دستمال گردنت را باز کن جوایز دیگری مانند بهترین فیلم از انجمن ملی منتقدان آمریکا و جایزه سزار بهترین موسیقی را نیز برای آنها به ارمغان آورد. سال بعد کمدی جنایی درخشان و سورئالیستی Buffet froid جایزه سزار بهترین فیلمنامه را نصیب بلیه کرد.

بلیه در سال ١٩٨١ با فیلم پدر ناتنی خوب نامزد دریافت نخل طلای جشنواره کن شد. فیلم که برای پاتریک دواره نیز نامزدی سزار بهترین بازیگر مرد را به همراه داشت، از سوی انجمن منتقدان بوستون به عنوان بهترین فیلم خارجی سال برگزیده شد. موفقیت پشت سر هم در انتظار بلیه بود، دختر بهترین دوستم[١٩٨٣]، قصه ما[١٩٨٤ با شرکت آلن دلون برنده سزار بهترین بازیگر و بهترین فیلمنامه، ماجرای یک الکلی افسرده که در قطار با زنی عجیب برخورد کرده و پس ازعشق بازی با او و رفتن اش درمی یابد که بودن با آن زن تنها شانس او برای تغییری اساسی در زندگی اوست، و مصمم می شود تا او را پیدا کند] و لباس شب[١٩٨٦ برنده جایزه بهترین بازیگر برای میشل بلان، که البته نمایش آن در فرانسه به دلیل ترسیم روابط دوجنسگرایانه سه شخصیت اصلی اش با جنجال های فراوان همراه بود] و سرانجام در ١٩٨٩ با برای تو زیادی خوشگله[ماجراهای عاشقانه یک فروشنده موفق اتومبیل  با همسر زیبا و منشی جذابش- با شرکت دپاردیو و کارول بوکه] پس از نامزدی مجدد نخل طلا موفق به دریافت جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره کن شد. برای تو زیادی خوشگله همچنین نامزد ١١ جایزه سزار شد که در نوع خود رکوردی به حساب می آمد و پنج جایزه سزار از جمله بهترین فیلم، کارگردانی، تدوین و فیلمنامه را از آن خود کرد.

بلیه در ١٩٩١ به همراه ٣٠ کارگردان مشهور فرانسوی از جمله گودار، تاورنیه، گاوراس، رنه، لوکونت، کورنو، آکرمن و ... اپیزودی از فیلم علیه فراموشی را کارگردانی کرد. در همین سال متشکرم زندگی، ماجرای آشنایی و دوستی دو دختر جوان[با شرکت شارلوت گینزبورگ و آنوک گرینبرگ در کنار دپاردیو، ترنتینیان، ژان کارمه و آنی ژیراردو] بار دیگر او را نامزد دریافت هفت جایزه سزار کرد. در ١٩٩٣ با شاهکار نیمه سورئالیستی  یک، دو، سه، آفتاب که درامی درباره مشکلات دوران کودکی و جوانی دختری به نام ویکتورین[آنوک گرینبرگ]بود، سه جایزه معتبر از جشنواره ونیز، یک جایزه از جشنواره استکهلم و دو جایزه سزار را به چنگ آورد. در ١٩٩٤ فیلمنامه خسته تا حد مرگ را برای میشل بلان[یکی دیگر از بازیگران ثابت فیلم هایش] نوشت، تا اولین تجربه کاگردانی بلان شکل بگیرد.

در ١٩٩٦ با فیلم مرد من- داستان عشق یک روسپی به شغل خود و برخورد شاد و زندگی بخش اش با مشتریان پیر و جوانش در شهر لیون[ که بیکاری در آنجا بیداد می کند] به مصاف خرس طلای جشنواره برلین رفت، اما فقط موفق شد تا خرس نقره ای بهترین بازیگر زن را به خانه ببرد. دو سال بعد در ١٩٩٨ جشنواره بین المللی فیلم استانبول جایزه تقدیر از یک عمر فعالیت هنری را به بلیه تقدیم کرد. ظاهراً دیگر جایزه پر اهمیت دیگری نمانده بود که بلیه آن را به چنگ نیاورده باشد.

در سال ٢٠٠٠ با فیلم بازیگران نگاهی طنزآمیز به پشت دوربین انداخت، اما نتیجه کارش به رغم حضور بازیگران خوبی چون آلن دلون، ژان پل بلموندو، ژرار دپاردیو و ... برای اولین بار از سوی منتقدان و تماشاگران چندان مورد پسند واقع نشد. سه سال بعد، با وجود نامزدی نخل طلا، همین سرنوشت در انتظار Les Côtelettes –با شرکت فیلیپ نوآره و میشل بوکه- نیز بود. و حال، دو سال بعد از دو ناکامی قابل توجه؛ استاد با فیلم تازه اش چقدر مرا دوست داری؟- با شرکت مونیکا بلوچی و دپاردیو-[در شماره های قبلی معرفی شد] بازگشته است. فیلمی که با سرمایه ١٠ میلیون یورو تولید شده و از محصولات گران قیمت سینمای امروز فرانسه محسوب می شود.

بلیه تا امروز نزدیک به ٢٠ فیلم بلند و کوتاه نوشته و کارگردانی کرده است. با وجود تنوع مضمونی کارنامه بلیه، اگر بخواهیم سبک خاصی به فیلم های او نسبت بدهیم، کلمه ای مناسب تر از کمدی سیاه نمی توان یافت. فیلم های بلیه سرشار از طنز کلبی مسلکانه، اشاره هایی صریح به حقایق اجتماعی، شور زندگی، نشاط و خنده هستند، و البته نباید فراموش کرد که یکی از مضامین ثابت کار او جنسیت است که در این زمینه نیز می توان او را یکی از جسورترین کارگردان های فرانسوی در این حوزه دانست. گفت و گویی را که خواهید خواند، بعد از نمایش چقدر مرا دوست داری؟ با بلیه انجام شده است، فیلمی که با الهام از مونیکا بلوچی، بازیگر زیباروی ایتالیایی که جذابیت های سیلوانا مانگانو و سوفیا لورن را یک جا دارد، ساخته شده است.

 

شنیده ایم که هرگز به مدرسه سینما نرفته اید و با کار کردن در کنار کارگردان های مشهور فیلمسازی را یاد گرفته اید، درست است؟

دلیل این کار بازیگر بودن پدرم بود و این که در دنیای نمایش متولد شدم. بنابر این از سال های اول جوانی شروع به کار در این حیطه کردم. باور دارم که برای یاد گرفتن فیلمسازی رفتن به آموزشگاه ها یا مدارس سینمایی ضرورتی ندارد. از ١٩ سالگی با دستیار کارگردانی در فیلم ها شروع کردم، و کارم را سر صحنه یاد گرفتم.

 

در مصاحبه هایتان گفته اید که انتخاب بازیگر مهم تر از فیلمنامه است. از طرف دیگر بازیگران مشهوری در فیلم های شما نقش های متفاوتی را بازی کرده اند، که هرگز در فیلم های دیگران به عهده نمی گیرند.

بله. ولی فراموش نکنید که فیلمنامه هم مهم است. اما آن چه که اهمیت دارد میل نوشتن یک فیلمنامه برای یک بازیگر است. چنین تمایلی را در مورد بسیاری از بازیگران نمی توانید در خود حس کنید. در بعضی از آنها پتانسیل و جذابیت لازم را کشف و شروع به نوشتن می کنید. گفتم که انتخاب بازیگر مهم تر از فیلمنامه است، چون فیلمنامه توسط بازیگرها زندگی پیدا می کنند. روش کار من ابتدا انتخاب بازیگر، بعد نوشتن فیلمنامه است. بازیگرانی را که امکان سرگرم شدن مرا فراهم می کنند خیلی دوست دارم. به همین خاطر در فیلم بعدی ام باز هم با پی یر آردیتی کار خواهم کرد. وقتی با ادوار بیر برخورد کردم، فهمیدم که خیلی کمیک و اثرگذار است، و تصمیم گرفتم فیلمنامه برای او بنویسم. بازیگران منبع الهام من هستند، وقتی اولین بار با مونیکا بلوچی برخورد کردم تصمیم گرفتم تا فیلمنامه ای برای او بنویسم. هیچ تصوری در مورد این که چگونه فیلمی خواهد شد نداشتم، اما بازیگرم را پیدا کرده بودم.

 

ژرار دپاردیو بازیگری است که از دومین فیلم بلندتان Les Valseuses با او کار مرتباً کار کرده اید. این همکاری چطور شروع شد، فکر می کنید در شکل گیری کارنامه بازیگری او و موفقیت هایش سهمی دارید یا خیر؟

وقتی اولین بار با او برخورد کردم، کمی ترسیدم. چون در نوع خودش آدمی بسیار خاصی بود. بعدها همدیگر را بهتر و بیشتر شناختیم و از آن موقع تا حالا با هم کار می کنیم. به نظرم با این وضعیت می توانیم بیشتر از ده فیلم دیگر با هم بسازیم. Les Valseuses فیلمی است که دپاردیو با آن شناخته شد. البته قبل از آن فیلم های دیگری بازی کرده بود، اما با این فیلم توانست خودش را مطرح کند. بعد از ساختن این فیلم با برتولوچی در رم ملاقات کردم. آن زمان سرگرم تدارکات ساختن ١٩٠٠ با رابرت دنیرو بود. با من درباره دپاردیو و  Les Valseuses که آن موقع در فرانسه روی پرده بود، صحبت کرد. بلافاصله یک کپی از فیلم را به رم بردیم، فیلم را دید و این طوری بود که تصمیم گرفت با دپاردیو کار کند. دپاردیو در Les Valseuses خیلی خوب بازی کرد و بعد از آن بود که خیلی از کارگردان های مهم  تصمیم گرفتند با او کار کنند.

 

با وجود این که فیلم های شما در خارج از جریان اصلی سینما قرار می گیرند، موفق شدید تا با فیلم دستمال گردنت را باز کن جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی را بگیرید. در این مورد چی فکر می کنید؟

فرانسوی ها از دستمال گردنت را ببند خوش شان آمد. اما همه حرف هایی را که قصد گفتن شان را داشتم، نتوانستند بفهمند. این آمریکایی ها بودند که موفق شدند تا همه حرف های مرا درک کنند و تا سرحد افتادن از روی صندلی سینما بخندند. نمی توانم این را توضیح بدهم. مثل بازی رولت است، شانس با من یار بود و برنده شدم. این را هم نمی توانم توضیح بدهم که چرا بقیه فیلم های من که در آمریکا اکران شدند، و موفقیت تجاری هم کسب کردند نتوانستند به اندازه این فیلم مشهور یا محبوب بشوند.

 

تا حالا شده به خودتان بگویید "تا حالا یک فیلم جدی نساخته ام". دلیل انتخاب حال و هوای کمدی سیاه که بر اغلب فیلم هایتان حاکم است، چیست؟

کمدی سیاه -یا هر رنگ دیگری- حال و هوا از فیلمی به فیلم دیگر عوض می شود، اما من از ساختن فیلم های جدی خوشم نمی آید. خنداندن، سرگرم کردن و شوخی کردن با آدم ها را ترجیح می دهم، اما با این حال یکی دو فیلم جدی هم ساخته ام.

 

اما کمدی خالص نیست، بلکه یک وجه سیاه هم دارد...

بله، چون ما به بدی ها و شرارت ها هم می خندیم، وقتی اتفاق بدی بر سر یکی از شخصیت ها نازل می شود، آدم ها به این می خندند و کمدی اصیل هم همین است. خندیدن به مصائب دیگران و تماشای دست و پا زدن شخصیت ها برای خلاص شدن از آن.

 

عموماً فیلمنامه فیلم هایتان را خودتان می نویسید، آیا دوست ندارید که روی فیلمنامه کس دیگری کار کنید؟

البته که دوست دارم، اما تا امروز چنین پیشنهادی دریافت نکرده ام.

 

فیلمبرداری مرا چقدر دوست داری؟ چطور گذشت؟

با وجود این که مونیکا مجبور بود مرتباً به بچه اش شیر بدهد و فیلمبرداری دچار وقفه می شد، اما خیلی خوش گذشت. همه کارها را متوقف می کردیم و منتظر سیر شدن بچه می ماندیم.

مونیکا از نظر فیزیکی خیلی راحت بود، منظورم این است که راحت برهنه می شد و از نشان دادن بدنش واهمه ای نداشت. می شود گفت که کمی هم خودنما است، که این هم یک ویژگی است. چیزی که ما همیشه در بازیگران زن دنبال آن می گردیم.

 

استفاده زیاد از مونولوگ در چقدر مرا دوست داری؟ و نوع نورپردازی فیلم تماشاگر را به یاد نمایش های تئاتری می اندازد. آیا این کار یک انتخاب آگاهانه بود؟

با شما موافق نیستم، در زندگی واقعی هم مونولوگ وجود دارد.

 

دانیلا، شخصیت زن چقدر مرا دوست داری؟ صاحب بعضی ویژگی های زنان فیلم های دیگر شماست. با این یکی موافق هستید؟

به شخصیت زن فیلم مرد من کمی شباهت دارد، اما ایتالیایی بودنش او را از بقیه شخصیت های فیلم هایم متمایز می کند. مونیکا زنی را تصویر می کند که به دیگران اطمینان و امنیت می بخشد، کسی که احساس مادرانگی را القاء می کند، شخصیتی که خطرناک نیست، یعنی تقریباً خطرناک نیست!

 

حالا که صحبت از شخصیت های زن شد، بگذارید بگویم که "زن گمشده" یکی از عناصر ثابت  فیلم های شما است. حتی دانیلا هم این ویژگی را دارد. چرا چنین شخصیت هایی را ترجیح می دهید؟

این یکی از ویژگی های غیر قابل تغییر فیلم های من است، شخصیت های زن فیلم های من مرتباً گم می شوند. فقط یک استثناء وجود دارد: شخصیت کارول بوکه در فیلم خسته تا سرحد مرگ. چون که... دلیل اش را نمی دانم، باید یک روانکاو به محتویات داخل سرم نگاه کند؛ شاید با زنانی که گمشده اند یا خوشبخت نیستند مشکل دارم، احتمالاً دلیل اش مادرم است، او هم زن خوشبختی نبود. فکر می کنم در همه فیلم هایم سعی می کنم که خوشبختی مادرم را تصویر کنم، همش همینه(می خندد).

 

در مصاحبه مطبوعاتی فیلم چقدر مرا دوست داری؟ آن را اثری زنانه اعلام کردید. چه هدفی از این کار داشتید؟

فیلم تماماً متعلق به مونیکاست، به بدن او، سینه های او و پاهای او... یعنی فیلم زیر سلطه مونیکا است. هیچ کس نمی تواند این سلطه را از چنگ او خارج کند، حتی شخصیت دپاردیو در برابر او سر خم کرده و مجبور می شود که به او اجازه رفتن بدهد. دانیلا یک زن قوی است، زنی که هیچ کس نمی تواند صاحب او بشود. تنها کسی که موفق به تصاحب او می شود، قهرمان ما برنار کامپون است که با رفتار ظریف و دقیق خودش او را عاشق خودش می کند.

 

شنیده ام که ونگ کار وای را دوست دارید و در فیلم هایتان به فیلم های او ارجاع می دهید. حقیقت دارد؟

از آخرین فیلم ونگ کار وای خیلی خوشم آمد، به نظرم در کار با زن ها و تم عشق خیلی مهارت دارد. در فیلم هایم- حتی اگر خیلی راحت به چشم نیاید- خیلی از او الهام گرفته ام. بعضی نماها را دقیقاً با الهام از کار وای ساخته ام. از نظر کاربرد موسیقی هم در چقدر مرا دوست داری؟ سعی کردم چیزی که استفاده می کنم شبیه موسیقی اپرایی ٢٠٤٦ باشد.

 

آیا استفاده از موسیقی اپرایی با ایتالیایی بودن دانیلا هم ارتباط دارد؟

البته ،این خیلی واضح است. هم موقع نوشتن فیلمنامه و هم موقع جستجو برای موسیقی مناسب خیلی سریع و قاطعانه در این مورد تصمیم گرفتم. مشخص بود که مقداری از موسیقی فیلم باید حال و هوایی اپرایی باید داشته باشد.

 

آیا استفاده مکرر از موسیقی اپرایی در صحنه های آپارتمان فرانسوا و موسیقی جاز در صحنه های بار نوعی اشاره به تضاد میان عشق و پول بود؟

رویارویی عشق و پول در هر صحنه از فیلم به شدت احساس می شود، اما هدف من این نبود. از جاز برای انتقال رئالیسم، همچنین حال و هوای فیلم های پلیسی استفاده کردم و اپرا تمثیلی از عشق بود.

 

فکر می کنید جایگاه تان در سینمای فرانسه کجاست؟

کجا؟ معلومه در صف مقدم!(می خندد) خودم را صاحب جایگاه و موقعیت خاصی نمی دانم. خیلی ها هستند که فکر می کنند من بهترین ام و بر عکس کسانی هم هستند که فکر می کنند من بدترین کارگردان سینمای فرانسه هستم. اینها هیچ اهمیتی ندارد.

 

اکثر فیلم های امروز فرانسه شبیه فیلم های هالیوودی شده اند، درباره سینمای امروز فرانسه چی فکر می کنید؟ آیا در میان کارگردان های جوان فعلی کسی هست که کارش را بپسندید؟

به نظر من سینمای فرانسه خیلی بی در و پیکر شده، البته همه نوع فیلمی ساخته می شود. کارگردان های مختلفی هستند که فیلم های زیادی در ژانرهای متفاوت می سازند؛ از فیلم های پلیسی بگیر تا انتقاد اجتماعی و هر چیزی که فکرش را بکنید. به نظر من در میان کارگردان های جوان فرانسه بهترین شان ژاک اودیار است که سال گذشته فیلم حمله ای که قلب من جان سالم از آن به در برد[De battre mon coeur s'est arrêté] او با بازی رومن دوریس  خیلی جلب توجه کرد.