Roberto Benigni
عشق انقلابی ترین احساس دنیاست
مصاحبه با روبرتو بنینی درباره آخرین فیلمش ببر و برف
روبرتو بنینی که چند سال قبل توانست با فیلم زندگی زیباست توجه جهانیان را به خود معطوف کند، یک بار دیگر با درهم آمیختن طنز و تم مخالفت با جنگ فیلمی به نام ببر و برف ساخته، که با اشعار شاعران بسیاری تزئین شده است. بنینی با این فیلم ثابت می کند که هنوز به قدرت عشق و معجزه هایی که می تواند بیافریند، ایمان دارد.
ایده ساختن فیلم از کجا آمد؟
به نظر من اگر فیلم بر اساس یک ماجرای واقعی نباشد، زیباتر است. این فیلم با احساس و آرزو شکل گرفته است. قصه قهرمانی که آماده مجادله به خاطر عشق در سرزمینی است که جنگ در آن جریان دارد. امروزه جنگ عراق به نوعی انعکاس کابوس های ماست. جنون آمیز بودن این پدیده، این عشق یک رنگ ایده آل به تصاویر من داد، مثل افسانه های قدیمی. این فیلم از یک اشتیاق شدید برای ساختن فیلمی خنده دار و گریه آور و در عین حال عاشقانه زاده شد. چون به نظر من حسی اصیل تر از عشق وجود ندارد.
در فیلم ایده دیگری هم هست؛ مقابله با قدرت ویرانگر جنگ به وسیله قدرت عالم گیر شعر...
در واقع این سوال یکی از تم های اصلی فیلم است. در یکی از سکانس ها آتیلو و سربازان آمریکایی با هم رو در رو می شوند، این در واقع رویارویی جنگ و شعر است. این دو دنیا به قدری از هم دور هستند که کسی نمی داند چه اتفاقی رخ می دهد. شعر بر خلاف جنگ صاحب چیزی به نام نیکی است. اسکار وایلد گفته که جنگ نماد از خود بی خود شدن قلبی انسان هاست. در این فیلم این از خود بی خود شدن و زیبایی/نیکی رو در روی هم قرار می گیرند.
سمبل ها از مرزهای زبان عبور می کنند. شخصیت های شما به عربی، انگلیسی و ایتالیایی صحبت می کنند، ولی این مانعی برای برقراری ارتباط نیست.
دقیقاً! می خواستم نشان بدهم که بمباران ها چه بر سر منطقه ای که برج بابل، گهواره تمام زبان ها، در آن قرار دارد آورده است. این جا قدیمی ترین سرزمین مقدس دنیاست. در فیلم زبان مانع برقراری ارتباط نیست. همه به شکلی سمبولیک با زبان یکسانی صحبت می کنند. برای من هر کس در هر نقطه از دنیا با شعر رابطه ای داشته باشد ، می تواند درد خودش را به زبان بیاورد.
آیا می شود با خودکشی فواد نیز به عنوان واقعه ای شعر گون برخورد کرد؟
بله. این آخرین حرکت یک ذهن است که دیگر قادر به زایش نیست. اتفاقی که متاسفانه در اثنای تمام جنگ ها رخ داده، به خصوص جنگ جهانی دوم. روشنفکران، فیلسوفان و شاعران زیادی در مقابل بربریت و خشونت بی امان نتوانستند مقاومت کنند و خودکشی کردند. خودکشی فواد هم فقط پاسخ او به مرگ کسانی که در اطراف اش قرار دارند نیست، این کار اعتراض او به دهشت های جنگ است.
شخصیت آتیلو در نهایت باعث بروز واقعه ای می شود که به همه مشکلات پایان می بخشد: او زندگی ویتوریا را که عاشق اوست، نجات می دهد. و عشق هم او را نجات می دهد.
درسته، آتیلو می خواهد زندگی کند، چون عاشق ویتوریاست. وقتی عاشق کسی می شوید انگار که یک بار دیگر متولد شده اید. او از مرگ می ترسد، اما عشق به او کمک می کند تا بر این ترس غلبه کند. آتیلو سخت تحت تاثیر عشق است، یعنی انقلابی ترین حس دنیا. هر کدام از ما اگر به چیزی که عمیقاً وابسته باشیم، هر جنگی که صورت بگیرد، قدرت محافظت از آن پیدا می کنیم.
فواد در فیلم می گوید" دنیا بدون انسان آغاز شد و بدون او هم پایان خواهد گرفت".
با احترام به لوی استروس باید بگویم این یک تحلیل غیر ایدئولوژیک ، اما مردم شناسانه است. او یک جمله جهان شمول می گوید" آیا می توانیم انکار کنیم که جنگ از لحظه شکل گرفتن جهان عمیق ترین آرزوی انسان بوده؟" چیزی که باعث تولد جنگ می شود در قلب انسان هاست. زندگی آتیلو و عشق عمیق او به زندگی هم یک حقیقت است.
اگر مایه ادبی فیلم را پر رنگ تر می گرفتید، آیا تبدیل به مرثیه ای عاشقانه یا هجوی اجتماعی نمی شد؟
این فیلم بدون شک درباره عشق است. عشق همان طوری که راسین می گوید" مثل یک حیوان وحشی است که بر پشت آن سوار شده باشی، هم چون اسبی رم کرده که می تواند تو را با خودش بکشد و ببرد." شخصیت اصلی فیلم را دیوانگی هدایت می کند: این زن را دوست دارد و به خاطر او پا به جهنم می گذارد؛ مثل اورفه که به دنبال اوریدیس می رود. مثل کسانی که در افسانه های قدیم برای نجات زنی که دوست دارند از هفت خوان عبور می کنند.
از اشعار شاعران زیادی در فیلم استفاده کرده اید؛ پابلو نرودا، مونتاله، ناظم حکمت و پل الوار. مبنای انتخاب تان چی بود؟
راستش چیزهایی زیادی از دیگران وام گرفته ام، اما شعرها را به شکل نثر در گفت و گو ها به کار برده ام. این دقیقاً مثل کاری است که ویسکونتی می کند. او دوست داشت داخل کشوهای صحنه هم جواهرات واقعی وجود داشته باشد، حتی اگر این کشوها هیچ وقت باز نشوند. فکر می کرد اگر بازیگران بدانند که داخل کشوها جواهرات واقعی قرار دارد، بهتر بازی می کنند. در فیلم سرنخ های زیادی از شعرها پیدا می کنید؛ مثل جواهرات فیلم های ویسکونتی که حتی اگر منبع و محل آن هم مشخص نباشد باز هم تاثیری را که باید می گذارند.
فیلم یک وجه رویایی هم دارد...
بدون صحبت کردن از رویا نمی توان درباره شعر یا دیگر هنرها صحبت کرد. خیال ریشه واقعی خلاقیت و اصیل ترین چیزی است که صاحب آن هستیم. ویکتور هوگو می گوید" شعرها درون ابرها هستند، اما درون ابرها تندر هم وجود دارد؛ شعرا با خشونت شارژ می شوند و در جیب های شان توفان حمل می کنند". آتیلو هم هر شب ویتوریا را در رویا می بیند، وجه رویایی فیلم، شامل ترکیب حقیقت و کابوس است.
در فیلم صحنه ای وجود دارد که یادآور تابلویی از دچیریکو است؛ مجسمه ای بدون سر در میانه یک میدان.
همان طور که گفتید می تواند یادآور دچیریکو یا دالی باشد، ولی به همان اندازه یادآور نقاشی های یک کودک هم هست، چون خطوط بیش از اندازه آزادنه استفاده شده اند. این سکانس برای من یکی از هیجان آورترین صحنه های فیلم است. وقتی در سرزمینی بمباران شده روی سر دیکتاتوری( در کنار مجسمه ای بی سر که سمبل هیچ است) نشسته ای. در این صحنه ژان رنو برای من یادآور خدایی است که برای تماشای آسمان پر ستاره روی زمین فرود آمده. همه اینها برای من مثل در اختیار داشتن قدرتی بزرگ به نظر میاد.
از همکاران تان در فیلم صحبت کنیم. مدت زمان زیادی است که با نیکولتا براسکی، نیکولا پیوانی و وینچنزو سرامی شریک جرم هستید. اما انتخاب ژان رنو از کجا به فکرتان رسید؟
این دقیقاً مثل احساس نیاز آنی ام به ساختن این فیلم بود: یک آرزو. ژان رنو صاحب یکی از سینمایی ترین چهره هایی است که تا به حال دیده ام. در برابر چهره و قدرت نگاه او دیوانه می شوم. یک چیز کمیاب! برای آدمی مثل او که مرتباً در فیلم های اکشن بازی می کند، بازی در نقش یک شاعر با نقش آدم های قوی که او بازی می کند، به شدت متفاوت است . نقش فواد برای او سخت ترین نقشی است که تا به حال بازی کرده است.
چطوری نقش را به او پیشنهاد کردید؟
یک روز عصر دنبال کسی می گشتم که نقش را به او پیشنهاد کنم. در یکی از کانال های تلویزیونی به ژان رنو برخوردم که می گفت دوست دارم با بنینی کار کنم. به همین خاطر برای آشنایی با او به پاریس رفتم. اما آشنا شدن با هنرپیشه ای بین المللی مثل او با ویژگی های خاص خودش خیلی سخت بود. با فرانسه ناقص خودم قصه فیلم را برایش تعریف کردم. مطمئن نیستم که قصه را خوب فهمید یا نه. با این حال قبل از این که من قصه را تمام کنم، بدون خواندن فیلمنامه جواب مثبت خودش را اعلام کرد. مثل یک شاعر با سه کلمه امضا کرد.
آیا به شخصیتی که بازی می کرد چیزهایی هم اضافه کرد، چیزهایی که شما قبلاً فکرش را هم نکرده بودید؟
مطمئناً! در ابتدا به شخصیت مسن تری فکر می کردم. انتخاب ژان باعث شد تا فیلمنامه را بازنویسی کنم. به من قدرت بیش از اندازه و ایده های زیادی داد، چون آدم باهوشی است و بی نهایت زندگی را هم دوست دارد.
در مقایسه با بقیه فیلم های تان این یکی را چطور ارزیابی می کنید؟
این بهترین شان است!
آیا برای آدمی مثل شما ساختن فیلمی ایدئولوژیک می تواند مطرح باشد؟
نه، فیلم های ایدئولوژیک وارد مغز می شوند و فردا از همان جا خارج می شوند. این فیلم از قلب وارد می شود و همان جا هم می ماند.